اتفاقات...

یه توپ خیلی خوب و بلند از اون سر زمین برام سانتر شد. هیچکس هم مزاحمم نبود. من بودم و دروازه و دروازه بان. بلند شدم و سرم رو میزون کردم و با پیشونی محکم به خط استوای توپ کوبیدم و اومدم پایین. توپ قشنگ رفت سمت دروازه و دروازه بان تکون نخورد...

گاهی توی زندگی فکر می کنی همه چیز سر جای خودشه و قراره کلی اتفاقای خوب بیفته و خودت رو هم آماده کردی و کلی هم نقشه کشیدی و البته هم از روی منطق و فکر عمل کردی.

یه پاس گوشه ی زمین بهم رسید. یه مدافع جلوم بود. معمولاً پاس میدم اینجور مواقع. تصمیم گرفتم به سرعت دریبلش بزنم. توپ رو به صورت کشویی ازش رد کردم و زاویه باز شد. با نوک پای راست محکم به سمت دروازه کوبیدم توپ رو. بازم دروازه بان حرکت خاصی نکرد و فقط دستش رو دراز کرد...

وقتی احساس می کنی همه چیز سر جای خودشه یه دفعه یه اتفاق خیلی معمولی همه ی محاسباتت رو بهم میزنه. مثل دو تا توپی که خورد به تیر دروازه و یکیش تو برگشت شد ضد حمله و گل خوردیم.